ایران جستجو

هر چی بخوای اینجا پیدا میشه!

ایران جستجو

هر چی بخوای اینجا پیدا میشه!

غزل شمارهٔ ۱۰۵


 

چو او باشد دل دلسوز ما را

چه باشد شب چه باشد روز ما را

که خورشید ار فروشد ار برآمد

بس است این جان جان افروز ما را

تو مادرمرده را شیون میاموز

که استادست عشق آموز ما را

مدوزان خرقه ما را مدران

نشاید شیخ خرقه دوز ما را

همه کس بر عدو پیروز خواهد

جمال آن عدو پیروز ما را

همه کس بخت گنج اندوز جوید

ولیکن عشق رنج اندوز ما را

غزل شمارهٔ ۱۰۴


خبر کن ای ستاره یار ما را

که دریابد دل خون خوار ما را

خبر کن آن طبیب عاشقان را

که تا شربت دهد بیمار ما را

بگو شکرفروش شکرین را

که تا رونق دهد بازار ما را

اگر در سر بگردانی دل خود

نه دشمن بشنود اسرار ما را

پس اندر عشق دشمن کام گردم

که دشمن می‌نپرسد کار ما را

اگر چه دشمن ما جان ندارد

بسوزان جان دشمن دار ما را

اگر گل بر سرستت تا نشویی

بیار و بشکفان گلزار ما را

بیا ای شمس تبریزی نیر

بدان رخ نور ده دیدار ما را

 

غزل شمارهٔ ۱۰۳


دل و جان را در این حضرت بپالا

چو صافی شد رود صافی به بالا

اگر خواهی که ز آب صاف نوشی

لب خود را به هر دردی میالا

از این سیلاب درد او پاک ماند

که جانبازست و چست و بی‌مبالا

نپرد عقل جزوی زین عقیله

چو نبود عقل کل بر جزو لالا

نلرزد دست وقت زر شمردن

چو بازرگان بداند قدر کالا

چه گرگینست وگر خارست این حرص

کسی خود را بر این گرگین ممالا

چو شد ناسور بر گرگین چنین گر

طلی سازش به ذکر حق تعالا

اگر خواهی که این در باز گردد

سوی این در روان و بی‌ملال آ

رها کن صدر و ناموس و تکبر

میان جان بجو صدر معلا

کلاه رفعت و تاج سلیمان

به هر کل کی رسد حاشا و کلا

خمش کردم سخن کوتاه خوشتر

که این ساعت نمی‌گنجد علالا

جواب آن غزل که گفت شاعر

بقایی شاء لیس هم ارتحالا

 

غزل شمارهٔ ۱۰۲


سلیمانا بیار انگشتری را

مطیع و بنده کن دیو و پری را

برآر آواز ردوها علی

منور کن سرای شش دری را

برآوردن ز مغرب آفتابی

مسلم شد ضمیر آن سری را

بدین سان مهتری یابد هر آن کس

که بهر حق گذارد مهتری را

بنه بر خوان جفان کالجوابی

مکرم کن نیاز مشتری را

به کاسی کاسه سر را طرب ده

تو کن مخمور چشم عبهری را

ز صورت‌های غیبی پرده بردار

کسادی ده نقوش آزری را

ز چاه و آب چه رنجور گشتیم

روان کن چشمه‌های کوثری را

دلا در بزم شاهنشاه دررو

پذیرا شو شراب احمری را

زر و زن را به جان مپرست زیرا

بر این دو دوخت یزدان کافری را

جهاد نفس کن زیرا که اجری

برای این دهد شه لشکری را

دل سیمین بری کز عشق رویش

ز حیرت گم کند زر هم زری را

بدان دریادلی کز جوش و نوشش

به دست آورد گوهر گوهری را

که باقی غزل را تو بگویی

به رشک آری تو سحر سامری را

خمش کردم که پایم گل فرورفت

تو بگشا پر نطق جعفری را

 

غزل شمارهٔ ۱۰۱


غزل شمارهٔ ۱۰۱

 

بسوزانیم سودا و جنون را

درآشامیم هر دم موج خون را

حریف دوزخ آشامان مستیم

که بشکافند سقف سبزگون را

چه خواهد کرد شمع لایزالی

فلک را وین دو شمع سرنگون را

فروبریم دست دزد غم را

که دزدیدست عقل صد زبون را

شراب صرف سلطانی بریزیم

بخوابانیم عقل ذوفنون را

چو گردد مست حد بر وی برانیم

که از حد برد تزویر و فسون را

اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست

چه داند حیله ریب المنون را

چنانش بیخود و سرمست سازیم

که چون آید نداند راه چون را

چنان پیر و چنان عالم فنا به

که تا عبرت شود لایعلمون را

کنون عالم شود کز عشق جان داد

کنون واقف شود علم درون را

درون خانه دل او ببیند

ستون این جهان بی‌ستون را

که سرگردان بدین سرهاست گر نه

سکون بودی جهان بی‌سکون را

تن باسر نداند سر کن را

تن بی‌سر شناسد کاف و نون را

یکی لحظه بنه سر ای برادر

چه باشد از برای آزمون را

یکی دم رام کن از بهر سلطان

چنین سگ را چنین اسب حرون را

تو دوزخ دان خودآگاهی عالم

فنا شو کم طلب این سرفزون را

چنان اندر صفات حق فرورو

که برنایی نبینی این برون را

چه جویی ذوق این آب سیه را

چه بویی سبزه این بام تون را

خمش کردم نیارم شرح کردن

ز رشک و غیرت هر خام دون را

نما ای شمس تبریزی کمالی

که تا نقصی نباشد کاف و نون را

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳

چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را

چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم

چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را

اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست

بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را

وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن

که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را

چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش

همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را

زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری

چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را

جهانی را کشان کرده بدن‌هاشان چو جان کرده

برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را

چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم

از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲


بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را

از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت

شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل

چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را

ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی

چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را

سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند

چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را

درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد

که سرمای فراق او زکام آورد مستان را

درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی

ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را

چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر

که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را

که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد

ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را

ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت

به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را

 

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱

هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را

تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را

منم ناکام کام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش

که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم

سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد

نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم

یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را

که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را

 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱

 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده

 

ای جهان دیده بود خویش از تو

هیچ بودی نبوده پیش از تو

در بدایت بدایت همه چیز

در نهایت نهایت همه چیز

ای برآرنده سپهر بلند

انجم افروز و انجمن پیوند

آفریننده خزاین جود

مبدع و آفریدگار وجود

سازمند از تو گشته کار همه

ای همه و آفریدگار همه

هستی و نیست مثل و مانندت

عاقلان جز چنین ندانندت

روشنی پیش اهل بینائی

نه به صورت به صورت آرائی

به حیاتست زنده موجودات

زنده لیک از وجود تست حیات

ای جهان را ز هیچ سازنده

هم نوا بخش و هم نوازنده

نام تو کابتدای هر نامست

اول آغاز و آخر انجامست

اول الاولین به پیش شمار

و آخرالاخرین به آخر کار

هست بود همه درست به تو

بازگشت همه به تست به تو

بسته بر حضرت تو راه خیال

بر درت نانشسته گرد زوال

تو نزادی و آن دیگر زادند

تو خدائی و آن دیگر بادند

به یک اندیشه راه بنمائی

به یکی نکته کار بگشائی

وانکه نااهل سجده شد سر او

قفل بر قفل بسته شد در او

تو دهی صبح را شب افروزی

روز را مرغ و مرغ را روزی

تو سپردی به آفتاب و به ماه

دو سرا پرده سپید و سیاه

روز و شب سالکان راه تواند

سفته گوشان بارگاه تواند

جز به حکم تو نیک و بد نکنند

هیچ کاری به حکم خود نکنند

تو بر افروختی درون دماغ

خردی تابناکتر ز چراغ

با همه زیرکی که در خردست

بی‌خودست از تو و به جای خودست

چون خرد در ره تو پی گردد

گرد این کار و هم کی گردد

جان که او جوهرست و در تن ماست

کس نداند که جای او به کجاست

تو که جوهر نیی نداری جای

چون رسد در تو وهم شیفته رای

ره نمائی و رهنمایت نه

همه جائی و هیچ جایت نه

ما که جزئی ز سبع گردونیم

با تو بیرون هفت بیرونیم

عقل کلی که از تو یافته راه

هم ز هیبت نکرده در تو نگاه

ای ز روز سپید تا شب داج

به مددهای فیض تو محتاج

حال گردان توئی بهر سانی

نیست کس جز تو حال گردانی

تا نخواهی تو نیک و بد نبود

هستی کس به ذات خود نبود

تو دهی و تو آری از دل سنگ

آتش لعل و لعل آتش رنگ

گیتی و آسمان گیتی گرد

بر در تو زنند بردا برد

هر کسی نقش بند پرده تست

همه هیچند کرده کرده تست

بد و نیک از ستاره چون آید

که خود از نیک و بد زبون آید

گر ستاره سعادتی دادی

کیقباد از منجمی زادی

کیست از مردم ستاره‌شناس

که به گنجینه ره برد به قیاس

تو دهی بی میانجی آنرا گنج

که نداند ستاره هفت از پنج

هر چه هست از دقیقه‌های نجوم

با یکایک نهفته‌های علوم

خواندم و سر هر ورق جستم

چون ترا یافتم ورق شستم

همه را روی در خدا دیدم

در خدا بر همه ترا دیدم

ای به تو زنده هر کجا جانیست

وز تنور تو هر کرا نانیست

بر در خویش سرفرازم کن

وز در خلق بی‌نیازم کن

نان من بی‌میانجی دگران

تو دهی رزق بخش جانوران

چون به عهد جوانی از بر تو

بر در کس نرفتم از در تو

همه را بر درم فرستادی

من نمی‌خواستم تو می‌دادی

چون که بر درگه تو گشتم پیر

ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر

چه سخن کاین سخن خطاست همه

تو مرائی جهان مراست همه

من سر گشته را ز کار جهان

تو توانی رهاند باز رهان

در که نالم که دستگیر توئی

در پذیرم که درپذیر توئی

راز پوشنده گرچه هست بسی

بر تو پوشیده نیست راز کسی

غرضی کز تو نیست پنهانی

تو بر آور که هم تو میدانی

از تو نیز ار بدین غرض نرسم

با تو هم بی غرض بود نفسم

غرض آن به که از تو می‌جویم

سخن آن به که با تو می‌گویم

راز گویم به خلق خوار شوم

با تو گویم بزرگوار شوم

ای نظامی پناه‌پرور تو

به در کس مرانش از در تو

سر بلندی ده از خداوندی

همتش را به تاج خرسندی

تا به وقتی که عرض کار بود

گرچه درویش تاجدار بود