ژانر: جنایی، درام
مدت زمان: فیلم کوتاه
داستان حول محور یک گروه خلافکار در تهران و رابطه آنها با یک گروه خلافکار خارجی میچرخد که به دلیل درگیریهای گذشته وارد یک بحران جدید میشوند. شخصیت اصلی، رضا، با کمک دوستانش و همچنین تلاش برای دستگیری افراد خطرناک، سعی دارد از دام گروههای تبهکار و پلیس فرار کند.
در نهایت، با یک بازی هوشمندانه، پلیس موفق میشود که یکی از بزرگترین باندهای قاچاق را از بین ببرد، اما شخصیتها مجبور میشوند با هزینههای سنگینی برای نجات خود و خانوادههایشان روبهرو شوند. پایان فیلمنامه در قالبی باز و رمزآلود است که به مخاطب این امکان را میدهد تا پس از پایان داستان، خود نتیجهگیری کند.
این فیلمنامه بر پایه تنشها و تعقیب و گریزهایی که در فضای پرفشار و پرهیجان تهران و مناطق اطراف آن شکل میگیرد، استوار است و سوالات اخلاقی و تصمیمات دشواری را برای شخصیتها به همراه دارد.
محل: کوچهای باریک و تاریک با دیوارهای آجری که لامپهای خیابانی کمنور، سایههای عجیبی ایجاد کردهاند.
وضعیت: صدای سگها از دور شنیده میشود و وزش باد آرامی در کوچه پیچیده است.
یک ماشین شاسیبلند مشکی با چراغهای خاموش آرام در کوچه حرکت میکند. داخل ماشین دو مرد نشستهاند.
داخل ماشین:
رضا، مردی در حدود ۴۰ ساله با چهرهای خسته و نگاهی پراضطراب، پشت فرمان نشسته است. سیگاری میان انگشتانش قرار دارد که هنوز روشن نشده. امید، جوانی با خالکوبی روی گردن، در صندلی کناری لم داده و با گوشیاش بازی میکند.
رضا سیگارش را روشن میکند و به امید میگوید:
«این دفعه آخره، امید. دیگه نمیخوام اسم این فرنگیا رو بشنوم.»
امید گوشیاش را کنار میگذارد و با خندهای آرام میگوید:
«داداش، پول که بیاد وسط، فرنگی و غیر فرنگی نداره. اونا دوباره برمیگردن.»
ماشین به انتهای کوچه میرسد و متوقف میشود. رضا نگاهی به آینه میاندازد و در سکوت ماشین را خاموش میکند. صدای ماشینی دیگر که به آنها نزدیک میشود، شنیده میشود.
محل: انباری بزرگ با دیوارهای سیمانی و سقفی بلند. فضای تاریک است و تنها یک چراغ سقفی کمنور محیط را روشن کرده است. صدای قطرات آبی که از سقف چکه میکند، به گوش میرسد.
وسط انباری، یک میز فلزی قدیمی قرار دارد که چهار مرد خارجی دور آن نشستهاند.
کارل، مردی میانسال با کت چرم مشکی، رئیس گروه است. چهرهاش سرد و جدی است. او به گوشیاش خیره شده و چیزی را چک میکند. جان، مردی درشتهیکل با ریشی نامرتب، کنار او نشسته و در حال تمیز کردن اسلحهاش است.
کارل با صدایی آرام اما تهدیدآمیز میگوید:
«این دفعه باید بفهمن که کسی نمیتونه سر ما کلاه بذاره.»
جان، که کلافه به نظر میرسد، جواب میدهد:
«فقط منتظر دستور تو هستیم، کارل.»
صدای درب انباری شنیده میشود. رضا و امید وارد میشوند. نور چراغ سقفی چهرههای آنها را محو نشان میدهد. رضا دستش را در جیب پالتویش قرار داده و با احتیاط قدم برمیدارد.
فضا پر از تنش است. رضا و امید به میز نزدیک میشوند. کارل بدون اینکه بلند شود، به رضا خیره میشود.
رضا با لبخندی مصنوعی میگوید:
«سلامتی، کارل! اوضاع چطوره؟»
کارل به آرامی جواب میدهد:
«تو بگو، رضا. چرا سهم ما کمتر شده؟»
رضا خونسردی خود را حفظ میکند و با صدایی آرام پاسخ میدهد:
«اینجا اوضاع پیچیده شده. پلیسا همه جا هستن. سخت میشه جنس جابجا کرد.»
کارل با پوزخندی تلخ به رضا نگاه میکند و میگوید:
«این مشکل توئه، نه من. سهم ما باید کامل باشه.»
امید که پشت رضا ایستاده، آرام به سمت یکی از میزها میرود و دستش را به اسلحهای که زیر کتش پنهان کرده، نزدیک میکند.
کارل موبایلش را از جیبش درمیآورد و چیزی تایپ میکند. رضا که حواسش به حرکات کارل است، به امید علامت میدهد که آماده باشد.
رضا قدمی جلوتر میرود و با صدایی محکمتر میگوید:
«بهتره کار به اینجا نکشه، کارل. تو هم خوب میدونی که این دعوا به نفع هیچکدوم نیست.»
کارل که حالا لبخندی تمسخرآمیز بر لب دارد، میگوید:
«نه، رضا. این دفعه تو قراره بهاشو بدی.»
ناگهان صدای موتور چند ماشین از بیرون انباری شنیده میشود. رضا و امید با شنیدن این صدا متوجه میشوند که کارل نقشهای در سر داشته است.
درب انباری با شدت باز میشود. چند مرد مسلح وارد میشوند. رضا و امید سریعاً پشت یکی از میزها پناه میگیرند. صدای فریاد و دستورهای کارل به گوش میرسد.
امید اسلحهاش را بیرون میکشد و شلیک میکند. یکی از افراد کارل روی زمین میافتد. رضا با فریادی به امید میگوید:
«از در پشتی بریم بیرون! اینا همهچیو برنامهریزی کردن.»
امید با شلیک دیگری مسیر را باز میکند. هر دو به سمت در پشتی میدوند.
محل: کوچهای باریک و تاریک با دیوارهای بلند. نور چراغهای کوچه بسیار کم است و صدای پای رضا و امید در سکوت شب به وضوح شنیده میشود.
رضا و امید با تمام سرعت میدوند. صدای گلولهها هنوز از داخل انباری شنیده میشود.
رضا که از نفس افتاده، پشت یک دیوار سنگی پناه میگیرد و به امید میگوید:
«لعنت به تو! گفتم اینا خطرناکاند. الان نصف تهران دنبال ماست.»
امید که هنوز خونسردی خودش را حفظ کرده، جواب میدهد:
«نگران نباش، رضا. اونا فکر نمیکنن ما به پلیسا خبر بدیم.»
محل: آپارتمانی کوچک و نیمهتاریک. روی میز یک نقشه و چند اسلحه قرار دارد.
رضا گوشیاش را بیرون میآورد و شمارهای ناشناس میگیرد. صدایش آرام اما پر از اضطراب است.
رضا:
«ببین، ما یه معامله داریم. ولی باید مطمئن شم که پلیسا گیرمون نمیندازن.»
صدای طرف دیگر گوشی شنیده نمیشود، اما مشخص است که رضا به کمک نیاز دارد.
رضا و امید در همان آپارتمان مخفی جمع میشوند. نقشهای روی میز پهن شده و آنها در حال بحث درباره نقشه بعدی هستند.
امید:
«کارل فکر میکنه ما تسلیم میشیم. ولی اگه جلوتر حرکت کنیم، اونا غافلگیر میشن.»
رضا نگاهی به امید میاندازد و میگوید:
«تو هنوز نمیفهمی با کی طرفیم. اگه اشتباه کنیم، این دفعه جنازمون هم پیدا نمیشه.»
محل: اتاق فرمان پلیس. چند افسر به مانیتورهایی که تصاویر دوربینهای خیابانی را نشان میدهند، خیره شدهاند.
افسر ارشد:
«این دوتا هنوز تو تهرانن. ما فقط باید بفهمیم کجا پنهان شدن.»
رضا و امید خود را برای ملاقات دوباره با کارل آماده میکنند. اسلحهها را چک میکنند و تجهیزاتشان را جمع میکنند.
رضا:
«این دفعه یا ما اونا رو تموم میکنیم، یا اونا ما رو.»
تصویر با نمای بسته از چهره جدی رضا به پایان میرسد.
محل: پارکینگ متروکهای در حاشیه شهر. نور کمرنگ مهتاب از شکافهای سقف بتنی میتابد. صدای قطرات آب که از سقف چکه میکند، سکوت فضا را میشکند.
رضا و امید وارد پارکینگ میشوند. امید کیفی سیاهرنگ در دست دارد. صدای موتور ماشینی از دور شنیده میشود. کارل و جان همراه با دو نفر دیگر از افرادشان وارد میشوند.
کارل:
«بالاخره جرأت کردی برگردی، رضا؟ این دفعه فکر نکن میتونی فرار کنی.»
رضا لبخندی تلخ میزند و میگوید:
«من برای معامله برگشتم، نه دعوا.»
جان با خندهای تمسخرآمیز به امید اشاره میکند:
«معامله؟ اون کیف پر از اسکناس نیست، نه؟»
امید کمی عقب میرود و با دستش به اسلحهای که زیر کت دارد، اشاره میکند.
در حالی که تنش بین دو گروه بالا میگیرد، یکی از افراد کارل به سمت رضا اسلحه میکشد. امید سریعاً واکنش نشان میدهد و شلیک میکند. گلوله به دیوار برخورد میکند، اما همه را به هم میریزد.
کارل فریاد میزند:
«بسه! اگه کسی دیگهای شلیک کنه، هممون کشته میشیم.»
اما وضعیت بهسرعت از کنترل خارج میشود و تیراندازی شدیدی آغاز میشود. رضا و امید پشت یکی از ستونهای پارکینگ پناه میگیرند.
در میان تیراندازی، رضا و امید با استفاده از نور کم و ستونها، راهی برای فرار پیدا میکنند. صدای گلولهها در فضا میپیچد.
امید:
«رضا! سمت چپ، اونجا راه خروجیه.»
رضا:
«زودتر برو، من پشت سرت میآم.»
آنها موفق میشوند از یکی از خروجیهای پارکینگ فرار کنند.
محل: خیابانهای خلوت و تاریک تهران. چراغهای نئون مغازههای بسته روشن است.
کارل و افرادش با یک ماشین مشکی آنها را تعقیب میکنند. رضا که پشت فرمان ماشین خودشان است، با تمام سرعت میراند.
رضا:
«اونا هنوز دنبال ما هستن. باید یه جایی قایم شیم.»
امید:
«نه، باید اونا رو از راه به در کنیم.»
امید از پنجره ماشین به سمت تعقیبکنندگان شلیک میکند.
محل: پلی قدیمی و باریک که روی رودخانهای کوچک قرار دارد. چراغهای پل نیمهخاموش است و فضا غرق در سکوت است.
ماشین رضا روی پل متوقف میشود. او و امید از ماشین پیاده میشوند و پشت ستونهای پل پناه میگیرند. ماشین کارل هم از راه میرسد و چهار نفر از آن پیاده میشوند.
کارل:
«راه فراری نداری، رضا. اینجا پایان راهته.»
رضا از پشت ستون بیرون میآید و با کارل روبهرو میشود.
رضا:
«کارل، چرا باید کار به اینجا برسه؟ میدونی که این جنگ هیچ برندهای نداره.»
کارل خندهای سرد میکند و میگوید:
«تو سهم ما رو کم کردی، رضا. هیچکس با من این کار رو نمیکنه و زنده نمیمونه.»
امید که مخفیانه از سمت دیگر پل به افراد کارل نزدیک شده، به رضا علامت میدهد که آماده است.
ناگهان صدای آژیر پلیس از دور شنیده میشود. چراغهای آبی و قرمز فضا را روشن میکند. چندین ماشین پلیس از دو طرف پل نزدیک میشوند.
کارل با عصبانیت به افرادش نگاه میکند و فریاد میزند:
«لعنتی! این یه تله بود!»
رضا:
«بله، کارل. ولی تو اینو دیر فهمیدی.»
کارل و افرادش سعی میکنند فرار کنند، اما پلیس راه آنها را میبندد. تیراندازی شدیدی بین افراد کارل و پلیس رخ میدهد. رضا و امید از فرصت استفاده میکنند و از پل دور میشوند.
امید:
«فکر نمیکردم بتونی پلیس رو راضی کنی.»
رضا:
«وقتی پای زندگی خودت وسط باشه، هر کاری میکنی.»
کارل در میان درگیری زخمی میشود و دستگیر میشود. جان، دست راست کارل، موفق میشود فرار کند.
یکی از افسران پلیس به رضا نزدیک میشود و میگوید:
«خوب کار کردی، اما باید با ما بیای.»
رضا که چهرهای خسته دارد، تسلیم میشود.
محل: خیابانی شلوغ در تهران. نور خورشید روی ساختمانها تابیده است.
امید در کافهای نشسته و با گوشیاش اخبار دستگیری کارل و گروهش را میبیند. رضا، که حالا آزاد شده، وارد کافه میشود.
امید:
«دیدی گفتم از این هم میگذریم؟»
رضا:
«ولی هزینهش زیاد بود. دیگه این کارا تمومه، امید.»
امید لبخندی میزند و میگوید:
«هر وقت گفتی این آخرین باره، تازه شروع شده.»
دوربین روی چهره خسته رضا زوم میکند و تصویر محو میشود.
محل: اتاق بازجویی پلیس. میز سادهای با دو صندلی و یک چراغ کوچک. نور طبیعی از پنجرههای باریک وارد میشود.
رضا و امید در اتاق نشستهاند. افسر ارشد پلیس وارد میشود و به سمت میز میرود. او پوشهای روی میز میگذارد و نگاهش را به رضا میدوزد.
افسر:
«به لطف اطلاعاتی که دادی، تونستیم بزرگترین باند قاچاق رو زمینگیر کنیم. ولی این کار هنوز تموم نشده.»
رضا:
«گفتم که، من دیگه دخالتی نمیکنم. سهم من همین بود.»
افسر:
«ولی هنوز نفر اصلی، جان، فراریه. اگه بخوایم همه چیز رو تموم کنیم، باید پیداش کنیم.»
محل: آپارتمان رضا. فضای ساده و بیآلایش. یک پنجره بزرگ که نمای تاریک شهر را نشان میدهد.
رضا وارد خانه میشود و چراغها را روشن میکند. او روی مبل مینشیند و به نقطهای خیره میشود. تلفنش زنگ میخورد. روی صفحه نام «جان» دیده میشود.
جان (از پشت خط):
«فکر کردی پلیس میتونه جلوی منو بگیره؟ بهتره از همین حالا خودتو آماده کنی. حساب همهتون رو میرسم.»
رضا سکوت میکند و تماس را قطع میکند.
محل: خانه امید. فضای پر از جزئیات مانند نقشهها، یادداشتها و لپتاپ روی میز.
رضا و امید در حال بحث دربارهی نقشهای هستند که روی میز پهن شده است.
امید:
«اگه جان رو به پلیس تحویل بدیم، همه چیز تموم میشه. ولی اگه اشتباه کنیم، اون به سراغ خانوادههامون میاد.»
رضا:
«باید کاری کنیم که خودش بیاد سراغ ما. یه تله.»
رضا به جان پیام میدهد و او را به جلسهای در یک انبار متروکه دعوت میکند. در پیام، اطلاعاتی را بهطور ساختگی دربارهی محل مخفیگاه پولهای کارل ذکر میکند.
محل: انبار متروکهای در حاشیه شهر. نور خورشید از سقف شکسته وارد میشود.
رضا و امید همراه با پلیس، انبار را آماده میکنند. چندین دوربین مخفی نصب شده است و نیروهای پلیس در گوشههای مختلف کمین کردهاند.
محل: همان انبار. صدای زوزه باد از بیرون شنیده میشود.
جان با سه نفر از افرادش وارد انبار میشود. او نگاهی به اطراف میاندازد و به رضا نزدیک میشود.
جان:
«بهت گفته بودم که منو دست کم نگیری. حالا که تنها اینجایی، بگو ببینم این همه بازی برای چی بود؟»
رضا:
«تنها نیستم.»
ناگهان چراغها روشن میشود و پلیسها از مخفیگاههایشان بیرون میآیند.
جان که خود را در دام میبیند، اسلحهاش را بیرون میکشد و درگیری آغاز میشود. پلیسها به سمت افراد جان تیراندازی میکنند و سرانجام همه آنها دستگیر میشوند.
محل: دفتر پلیس.
افسر پلیس به رضا و امید تبریک میگوید.
افسر:
«کاری که کردید، شجاعانه بود. ولی حالا باید ناپدید بشید. جان افراد زیادی در بیرون داره که ممکنه به دنبالتون بیان.»
محل: پایانه مسافربری.
رضا و امید هرکدام سوار اتوبوسی جدا میشوند. آنها با نگاهشان از هم خداحافظی میکنند.
محل: شهر کوچک و آرامی در شمال ایران.
رضا در یک مغازه کوچک مشغول کار است. او لبخندی میزند و به مشتریان خدمت میکند. در گوشه تصویر، امید دیده میشود که بهطور تصادفی وارد مغازه میشود.
رضا و امید به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند. دوربین از آنها فاصله میگیرد و تصویر محو میشود.
پایان
نویسنده: سجاد شکاری