ایران جستجو

هر چی بخوای اینجا پیدا میشه!

ایران جستجو

هر چی بخوای اینجا پیدا میشه!

داستان کوتاه-عقاب-خنده دیر هنگام...

دو تا داستان کوتاه از کتاب ۱۷داستان کوتاه انتخاب کردم که خیلی رو من تاثیر گذاشت امیدوارم رو شما هم تاثیر بذاره

به ادامه مطلب بروید


دو تا داستان کوتاه از کتاب ۱۷داستان کوتاه انتخاب کردم که خیلی رو من تاثیر گذاشت امیدوارم رو شما هم تاثیر بذاره


عقاب
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و بزرگ شد. در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و غقاب پیر شد.
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید:"این کیست؟" همسایه اش پاسخ داد:" این عقاب است -سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم." عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است

خنده دیر هنگام...
دختر کوچولو هروقت عروسکش را تکان می داد،عروسک گریه می کرد؛حالا دختر بزرگ شده وهنوز هم همان عروسک را پیش خودش نگه داشته است.یک روز وقتی صدای خنده حین بازی دخترش می شنود ومی بیند خنده ازسوی عروسکی است که چندین سال با او وگریه هایش،دوران کودکیش را سپری کرده بود،خیلی تعجب میکند؛این اولین باری بود که عروسکش می خندید!وفتی بررسی می کند ودلیلش را می پرسد،می بیند دخترش صفحه کوچک گرامافون را که در پشت عروسک تعبیه شده بود،برگردانده وبه طرف دیگر گذاشته است. مادر افسوس می خورد به اینکه چرا وقتی کوچک بوده،متوجه نشده بود و عروسکش می توانست خنده هم بکند،اون به یاد دوران کودکی و همبازی هایش آه می کشد؛صورتش را به طرف عروسک می کند وبا حسرت و ناراحتی به او می گوید:الان،خنده تو به چه درد من می خورد؟!





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد